كوچه اي براي گفتن



خب همچنان همون فاطمه ي خوشبختم و فقط اومدم وضعيت الانم رو تصويرسازي کنم. يه بعدازظهر خيلي معمولي در يک روز بهاري که تا لنگ ظهر خواب بودم، چون شوعره کارش زياده خب کمتر ديدمش اين چند روز و بيشتر بچه ي مامان و بابا بودم حالا امروز ولي خونمون هستم و خونه ايکه بمب ترکيده! روي ميزها پر از وسيله و روي مبل لباس و رخت آويز پرلباس! و چون پرنده هارو دم در نذاشتم الان تراس کثيففففففه کثيفه! اينم اضافه کنم خونه جارو نزده شده و حرفي باقي نمي مونه جز بهم ريختگي و چرک! حالا اين وسط که همه هي ميگن ولش کن، اعصاب خودتو خورد نکن و ميخوان منو آروم کنن که تلاش بيخوديه. حالا خونه تي پيش کش يه جاروپاروام قسمت نشد. حالا از خيل عظيم کارهاي رو زمين مونده ظرفاي نشسته ي سينک تو آشپزخونه رو شستم و الان ميخوام جمع و جور کنم. ميدونم باز جمع نميشه چون وسايلاي مغازه هنوز تو خونس و نظم بگير نيست الان خونه ولي باز يه باري از رو مخم برداشته ميشه. خيلي باکلاس دارم پادکست بي پلاس گوش ميدهم و الانم تو استراحت بين دونيمه لم دادم. خيلي سريع اين چهار روز از فروردين گذشته و خيلي معمولي. دلم ميخواست يه بکشن ميزدم و جادووار همه چي مرتب ميشد ولي کاري نميشه کرد بايد بلند شم و سروسامون بدم به اين زندگي. 


کاشکي زخم تو در جان داشتم
پاي در کوه و بيابان داشتم

تا بپويم وسعت عشق تو را
مرکبي از نسل طوفان داشتم

ديدن روي تو آسان نيست آه
کاشکي من داغ هجران داشتم

آه از پاييز سرد اي کاش من
از تو باغي در بهاران داشتم

تا بيفشانم به پايت سر به سر
کاشکي جان فراوان داشتم

بعد از آن مثل شقايقهاي سرخ
خلوتي در باغ باران داشتم

يک غزل بس نيست هجران تو را
کاش صد ها شعر و ديوان داشتم


پ.ن: خدابيامرزدش شاعرو


بااينکه سرم داره ميترکه از بيخوابي و چپه چوله ام ولي حيفم اومد بخوابم و امشبو ننويسم. بالاخره اين غولِ مغازه شکست خورد و امشب افتتاح شد. چي فکر ميکردن و چي شد، با تصور ساز و دهل و بادکنک و ديديري ديري ماشاءالله  برنامه ريزي کردن و هيچکدوم عملي تشد چون کفگير بدجوري به ته ديگ اصابت کرده و صداش همه جارو برداشته. به جاش امشب وقتي ساعت دوشب همسره اومد منو از خونه ي ننم برداره و بريم، يسر سرِخودرو رو کج کرديم ببرتمون مغازه شونو، بستنيهاي نورسيده رو تست بزنيم بچمون نيفته، پامونو گذاشتيم و تا همسره هنرنمايي کنه، مشتري اومد:-)) صف بستن آي شلوغ شد! ملت خواب ندارن ساعت سه شب!!! ديگه يساعت باروت قط شده بود مردمم پوسيدن تو‌خونه والا:)) خلاصه که همسره اسکوپ بدست و با دستاني لرزون بستني سرو ميکرد و منم خوش خوشان بستني ميخوردمو فيلم ميگرفتمو، کارت ميکشيدم (بح بح پول) ديگه ترسيديم پليس بياد پلمپمون کنه کرکره رو داديم پايين. رفتيم خودمپن بستني بخوريم که کاسبي شيريني نصيبمون شد و اينگونه افتتاح شد. باحضور افتخاري بنده و دستان لرزان بستني فروش. چرخش بچرخه، روزي با خنده و شادي مردم دلچسبه. بتاريخ دوازدهم فروردين نودوهشت خورشيدي


موضوع خاصي براي وراجي کردن ندارم فقط چون اومدم پاي لپ تاپ و نميخوام لذت تايپ کردن رو از دست بدم يکم ورِ روزمره ميزنم. ديروز رفتم بيمارستان دامپزشکي بخاطر يکي از پرنده ها، بال مبارک آسيب ديده بود و اسير شديم. حالا رفتن و سه ساعت منتظر بودن تا نوبتم بشه يطرف! صداي سگ و گربه ي ملت يطرف! يه سوال واقعا برام ايجاد شده، اينا چطوري با سگ زندگي ميکنن ؟؟؟ خب اونام ميگن شما چطوري با پرنده زندگي ميکنيد ماام همونطوري و من قانع ميشم:))) بعد سه ساعت منتظر شدن و لرزيدن تن و بدنمون از صداي سگان ملت! دکي تشخيص داد که جناب پرنده مي تونه با اين وضعيت ادامه بده و مشکل خاصي نداره، علي برکت اله. امروزم رفتم دکتر و فردام ميرم دکتر و پس فردام وقت دکتر دارم، البته براي ويزيت آدميزاد! خب اين بود کمي از اين روزهاي بهاري عزيز. 


 


واضح و م تنها و تو غار زندگي نميکنيم، خب قبل از سخنراني وموعظه بايد بگم که يه اتفاقي افتاد و من به اين اکتشافات عظيم دست پيدا کردم. داشتم ميفرمودم که تک تک تصميمات و رفتارهامون تاثيرگذاره رو آينده خودمون و زندگي آدماي نگون بختي که اطرافمون هستن. يه ثانيه يه غلطي ميکنيم و تمام ذهنيات و تمام عقايد و احساسات يکي ديگه يا شايد چند نفرو به گند ميکشيم. اينقد بالغ نشديم که قبل از غلط کردن به عواقبش فکر کنيم و بعد اينکه مچمونو گرفتن در بهترين حالت البته، به شکر خوردن ميفتيم که . که همون جملات معروف که همه موقع شکرخوردن به زبون ميارن. توقع انصاف و چشم پوشي نداشته باشيم. خب حرفاي صدمن يه غاز من در اينجا تقريبا به پايان ميرسه، نبايد انتظار ميداشتم که زندگي هميشه با روي خوش جلو بره چون قبلا بهم ثابت کرده بود چه عجايبي برام ميتونه رو کنه. اين بار ماجراي جديدي برام رو نکرده و يه بازي تکراريه از يه صفت واقعا نکوهيده در قشري از آدماي جامعه! ولي اين بار آدمي که اين بازي رو شروع کرده برام جاي سواله! درسته که به آدما نبايد زياد بها داد و زيادتر از لياقتشون نبايد حساب باز کرد. هميشه بايد منتظر باشي که خنجرشون وسط قلبت فرود بياد. روزهاي خوب و خوشي رو ميگذرونم دلم ميخواد همچنان اين روزها ادامه پيدا کنه، حاجتي که چند سال براش دست به دعا بودم مستجاب شده و من سرخوشم ازين استجابت. اين اتفاق با وجود دوازده ساعت اشکه مداوم نميتونه خرابش کنه. 


با وجود شعاري بودن اين حرفا ولي به يقين رسيدم که تنها خداست که بايد روش حساب کرد و بهش تکيه کرد، بهت دروغ نميگه و پاي حرفاش مي ايسته. مهربونه و حرفايي نميزنه که وجودشو نداره، خلاصه خداجون خودتو عشقه. با بندگي هاي کجه کولم بازم ميخوام خودمو جا بدم تو صفه آدماييکه ادعاي بندگي دارن.


با خودم کلنجار ميرفتم که بنويسم؟ ننويسم؟ و اون فکر هميشگي که گم و گور بشم رهام نميکرد ولي خب نتيجش الانه که دارم مينويسم و تعريف ميکنم. از خدا که پنهون نيست ازين وبلاگ هم پنهون نميمونه حرفايي که تو دلم تکرار ميکنم تا بالاخره يه جايي ثبت بشه. راستي ده سال وبلاگ نويسي پر شده و دهه جديد وبلاگ نويسي رو خودم به تنهايي دارم آغاز ميکنم و خيل عظيم دوستاني که باهاشون شروع کردم و ازشون انرژي ميگرفتم الان دود شدن رفتن هوا! پس خداقوت و خسته نباشيد ميگم بخودم و آرزوي موفقيت در دومين دهه وبلاگي براي خودم دارم. 


قرار بود فردا اولين روز ماه مبارک باشه که ظاهرا ماه رخ نداده و کاسه کوزه رو ريخته بهم، منم فک کردم سحري درست کنم يه غذاي قاطي پاتي پلو با قارچ و هويج گذاشتم که تالا نپخته بودم:)) البته اين روزا همچين آشپزي بکن هم  نيستم و براي حفظ آبرو و جلوگيري از نمردن پاشدم بالاخره. حالا دليل اين همه تنبلي و هيشکاري نکردن چيزي نيست جز اينکه ني ني تو راهي دارم و بالاخره پس از دعاها و زجه ها اشکهاي فراوان، خدا به ما عنايت کرده و يه تودلي دارم. اين چند وقته هم بخاطر کار همسري که صبح تا شب نيست تقريبا من بيشتر خونه ي مامانم بودم. الانم که اينجا خونه ي خودمونم از عجايب خلقته که گاهي پيش مياد:) 


مادربودن و مادرنبودن برام تاحالا فرق چنداني نداشته، البته چندتا حس خوب داشته. اينکه اصلا فکرشو نکني و بيخيالش باشي يه دفعه با يه موجودي درونت به خودت بياي! يا اينکه ديگه بعد سي و يک سالي که از سنت ميگذره توام با بقيه دوستات که مادرن حرف و حس مشترک پيدا کردي! اينکه حس ميکني داري بچه ي مردمو حمل ميکني و بايد خيلي مراقبش باشي چون صدتا پدرومادر داره! و استرسهاي سالم بودنش و استرس مادرخوب بودن! همه ي اينا در حاليه که هنوز باور نکردي که مادري! درسته، همش توهم و خياله! فقط يبار دکتر با سونوگرافي بهت گفته که خب ايشون وجود دارن! همين. فکر کنم تا پس فردا که باز برم سونو بيشتر بتونم باور کنم و اون حسه طلايي تا در آغوش گرفتنش کامل نميشه. فعلا فقط عکساي اينترنتي و اينکه الان اندازه ي ليموترشه ميتونه حس کنجکاوي رو پاسخ بده. و اين تازه شروع راهه. دير شروع شد اين راه الان بايد عروس داماد داشته باشم:/ والا!!! 


حالا اون اول همچين اومدم گفتم ماه مبارک! فک کردين الان قراره روزه بگيرم؟ :-)) زهي خيال باطل(باتشکر از همکاري فرزندم براي روزه خواري)


پ.ن: التماس دعا مخصوص براي اينکه جوجه مون سالم و سلامت باشه و مادري را از نگراني برهاند. 


 


عجب تيتري زدم :-)) بسيار جذاب و فضول بيدارکنندس!!! 


خب ازونجا که ايده ي نوشتن وبلاگ براي بچه ها ايده ي لوس و بيمزه ايه منم تصميم ندارم اينجا قربون دست و پاي بلوري ايشون برم، از امروز هر وقت دلم براش حرف داشت تصميم گرفتم براي يه ايميل بفرستم، اميد ندارم که با بزرگ شدنش استقبال کنه ازين همه خلاقيته مادرش و شايدم هيچ وقت دلم نخواد که نوشته هامو بخونه ولي دوتا نتيجه ي مفيد داره، اول اينکه ميليونها خواننده ي وبلاگم فحشم نميدن از چرت و پرت گويي هاي يه مادر و اينکه منم به مقصودم ميرسم و عطش نوشتن براي جوجه هم برطرف ميشه. راستي جوجه حالش خوبه و چه خبري ازين بهتر. 


طاعات و عبادات قبول و التماس دعا


اصلا استعداد مثل در و گهر داره ميريزه ازين عنواني که انتخاب کردم :-)) حالا يعني فردا ميرم سونوگرافي که اگه جناب طاقچه بالا نذارن ديگه بايد معلوم بشه کاکل زري هستن يا دامن زري. ما که دلمون ميره طرفه کت شلوار مردونه ولي خب ممکنه دختر باشه و غافلگير شم.


ميخاستم يچيز ديگه هايي بگم حالا، شوعره دير مياد خونه تا مغازه رو بشوره بسابه بياد اذان صبح ميرسه خونه. چند شب پيش اومد خونه و داشت پولاي تو جيبشو ميذاشت تو کمد و خلاصه، يکي از فنجوناي بوفه رو انداخت شيد :/ اينقده قاطي کردم يهو! حالا چرا؟ سال تا سال دست به اين سرويس چينيه نميزنم و همينجوري تو بوفه انبار شده، نيتم اين بود که اين دخترخاله عروس شد بدمش خاله بذاره تو جهازش. همين که باباش يه هفته پيش مرد! از بس که مرحوم دست خرج کردن براي هيچ کس و حتي براي بچه هاي خودش نداشت و خسيس بود! بعد فک کردم عع! اين باباهه مرد که! چته!؟ آروم بگير! ديگه اينا بايد با پول ارث باباشون برا تو سرويس چيني بخرن :-)) بازم خداروشکر که با مردنش اينقد روزنه هاي اميد رو تو دلها زنده کرد، البته اگه اين بد بودن بعد از مرگش هم ادامه نداشته باشه و يه خدابيامرزي براي خودش بذاره. چون وکيلش اينا رو صدا زده گفته هفتادهشتاد تا طلبکار داره:// 


پ.ن: از زيادي مخاطب و شلوغي وبلاگ همش دارم فکر ميکنم که چطوري دارم مينويسم؟ طرز نوشتنم عوض شده؟ تو‌ نوشتنام عصبانيم؟ شايد! 


يه فاميلي داشتيم که ديگه چند وقتي بود فاميل نبود درواقع، طلاق گرفته بودن ولي بچه ها با مادرشون زندگي ميکردن. چند شب پيش تو يه مراسم عروسي اين مرده مذکور از شدت فشارخون بالا جان به جان آفرين تسليم کرد. در توصيف ويژگي هاي اخلاقي مرحوم همين بس که دلم راضي به گفتنه خدابيآمرزه براش نميشه بسکه در طول حياتش در حق خانواده ظلم کرد. اين خانومه فاميل ما به کنار که خوش بجيگر کرد حتي به دوتا بچش هم روا نداشت و از جز دادن فروگذار نميکرد. چند روزه دارم فکر ميکنم بعد از مرگ هيچ فرصتي براي جبران و طلب حليت نيست، اون دستش از دنيا کوتاهه و فکر و ذکر بازمانده ها فقط ارثي که بجا گذاشته هست. حالا نکته جالب اينه چقدر زن و بچه ميتونن خوب باشن که براش خدابيامرزي ميگن، من اگه جاي اونا بودم اصلا نميتونستم اينقد سخاوتمند و بخشنده باشم. چقدر بخشش آدما رو بزرگ ميکنه، اونم بخشيدنه همچين آدمي!!! امروز مراسم سوم و هفتم تو مسجد وليعصر شهرک برگزار ميشه علي رغم اينکه اصلا دلم نميخاد شرکت کنم ولي ميرم فقط بخاطر اون زن، اون زني که با همه رنجهايي که متحمل شده بخاطر دل دريايي که داره براي شوهرسابقش اشک ريخته. بچه هاش وضعيت خوبي ندارن، کمبود محبت شديد و تربيتي که ناشي از يه پدر به شدت بداخلاق و خسيسه، اميدوارم با پولي که بهشون ميرسه و اگه بذارن برسه البته، بتونن زندگي آسوده و بهتري رو تجربه کنن. خانواده ي ما خانواده ي مرفه و پولداري نيست و ممکنه بعضي وقتها از لحاظ مالي خيلي عالي نبوديم ولي هميشه پدرومادرم از جون و دلشون براي ما مايه گذاشتن و جونم براشون درميره. داشتن پدرومادر يه نعمته که بايد شاکرش بود ولي داشتن پدرومادري که حامي و همراهت باشن ازون نعمتاس که هرکسي نصيبش نميشه، الحمدلله ازين نعمت بيکران. از خدا ميخوام منم مادر خوبي براي جوجه الان و جوجه هاي بعدي باشم :-) مادري که بشه روش حساب کرد و دامن مهرش هميشه براي بچه ها گسترده باشه. 


_حالا با اين خدابيامرزي ها و بعلاوه اينکه مرحوم نمازخون و روزه بگير بوده! و در حفظ ظاهر دين چيزي کم نميذاشته! اوضاع حساب کتاب اون طرف چه خبره؟؟؟ چشمم آب نميخوره. دلم براش ميسوزه که نتونست بهتر باشه، تاوان سختي بايد بده.


اين عادتِ نوشتن رو قبلترها داشتم و الان با وجوده منحوسِ اپليکيشنهاي مختلف اين عادت دود شده رفته هوا. پست قبلي برام مثل يجور حرف زدن تو راديوي محلي وبلاگم بود، هستين؟ نيستين؟ برا خودم تو ديوار حرف بزنم؟ يا کسي هست؟ اين روزا که کسي لازمه براي شنيدن، نميخام ديالوگي برقرار بشه،  همون يدونه کامنته بدون اسم که مادرشدن رو بهم تبريک گفت يعني هنوز اينطرفا رهگذري عبور ميکنه. 


قبلنا ميومديم حرف ميزديم، ميبريديم و ميدوختيم. اين قبلنا ميشه ده دوازده سال پيش. يجوري پير شديم و هنوز دلتنگه اون روزهاي وبلاگي هستيم. من از وبلاگ هميشه براي درمان استفاده کردم، وبلاگ درماني! براي روزهاي تنهايي و سختي. اين تنهاييه کمتر نشد و اين سختيا هر روز سخت تر شد. از من يه ادمه تنهاي سخت ساخت. بنظر خودم سخت و ساخته شده ولي از نظر خيلي ها شکننده و بچه. دارم حرف ميزنم با همون يه نفري که اميدوارم بياد و بخونه و کامنته ناشناس بده و شايدم مسخرم کنه که باشه همونم يعني اينجا رهگذر داره. ببين ميدوني مشکل من چيه؟ من رو آدما حساب ميکنم، ميبرم ميذارمشون تو قلبم، يه جاي خوب بهشون ميدم، دلبسته شون ميشم، تحسينشون ميکنم، تمام سعيمو ميکنم نفاط مثبت رو ببينم و کاستايارو نميبينم، ميبخشمشون. عاشقشون نميشم يعني بسختي عاشق ميشم ولي بهشون محبت ميکنم اعتماد ميکنم، بعد اون آدمه مياد همه ي اين نظم منو بهم ميريزه، مياد خودش خودش از قلبم بيرون! بحرف زدن راحته ولي منه کينه شتري ديگه هيچ جايي تو قلبم بهش نميدم! بنظرم دردناکه. خب اين براي من آخرش نيست، آدما هميشه شانس هاي دوباره اي دارن که خودشون ازش استفاده نميکنن. من از شانس هاي دوباره ي زندگيم استفاده کردم. براي همين راحت فرصت ميدم، راحت ميدون ميدم. 


پ.ن: يه حسه خوبيه اينکه يادت ميره امروز کي بوده! بچه داري اين موهبتو بهت ميده که يادت ميره فردا تولدته. امسال تجربه ش کردم اينکه يادم بره فردا تولدمه. کاش يادم بره خيلي چيزاي ديگه رو. دلم ميخاد مثل هم سن و سالام خام و بي تجربه و لوس و ننر باشم. خيلي دلم ميخاد کم تجربه باشم و براي محبتهاي پيش پا افتاده ي بقيه ذوق زده بشم! چيکار کنم که اينجوري نيستم! اين روزگار بلايي بسر من آورده که راجع بهش حرف نميشه زد ولي نتيجش شده آدمي که نميتونه پيچيده نباشه. حالا سعي ميکنم با بچم يبار ديگه از بچگي بسازم خودمو. يعني ميشه؟ ميشه يه روزگاري بياد آب خوش از گلومون پايين بره؟ يا اين روزگار بناشو گذاشته که هي پشت هم بباره! 


پ.ن: يه دختر دارم راستي شاه نداره :-) دردونه، چراغ خونه! 


پ.ن: قشنگ معلومه سراسره اين نوشته که، مخم عيب کرده :-)) خودمم بعدا بخونم نميفهمم چي گفتم، فارسيش اين بود که با همسر بزرگوار آبمون تو يه جوي نميره :-)) خب دختر خوب اينارو بيا مث آدم بگو :-)) مث آدم حرف زدن ياد بگيرم خوبه! راه فرجي پس هس. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Lateasha اثبات قرمز پرکلاغی ^_^ Michelle پیوند های من برنامه ریزی پاییـــزِ پُر رَنگــ...! iranian surgery پیچک سبز